کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گلی (سعدی۱ - ۸۱)
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مِثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گِلی (سعدی۱ - ۸۱)
سله و سبدی باشد که زنان پنبۀ رشته و ریسمان رشته شده را در آن گذارند. (برهان) (آنندراج). قفّه، کدوی خشک میان تهی که در وی زنان پنبه نهند. (منتهی الارب). عرناس، جای پاغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). عرناسه. (مهذب الاسماء). کلادان، صندوق قماش که جوف آن امتعه می گذارند و از جایی بجایی میبرند. (از شعوری ج 2 ورق 251 ب)
سله و سبدی باشد که زنان پنبۀ رشته و ریسمان رشته شده را در آن گذارند. (برهان) (آنندراج). قَفَّه، کدوی خشک میان تهی که در وی زنان پنبه نهند. (منتهی الارب). عرناس، جای پاغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب). عرناسه. (مهذب الاسماء). کلادان، صندوق قماش که جوف آن امتعه می گذارند و از جایی بجایی میبرند. (از شعوری ج 2 ورق 251 ب)
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) : عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او. خاقانی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند. خاقانی. زبان دان شوی در همه کشوری نپوشد سخن بر تو از هر دری. نظامی. ، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لسن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). رباب از زبانها بلادیده چون من بلا بیند آن کو زبان دان نماید. خاقانی. گر افسونگر از چاره سرتافتی بمرد زبان دان فرج یافتی. نظامی. زبان دان مرد را زان نرگس مست زبانی ماند و آن دیگر شد از دست. نظامی. زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس. نظامی. ، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) : پشت من از زبان شکسته شکست خرد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی. خاقانی. دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش. خاقانی. ، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) : عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او. خاقانی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند. خاقانی. زبان دان شوی در همه کشوری نپوشد سخن بر تو از هر دری. نظامی. ، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لَسِن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). رباب از زبانها بلادیده چون من بلا بیند آن کو زبان دان نماید. خاقانی. گر افسونگر از چاره سرتافتی بمرد زبان دان فرج یافتی. نظامی. زبان دان مرد را زان نرگس مست زبانی ماند و آن دیگر شد از دست. نظامی. زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس. نظامی. ، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) : پشت من از زبان شکسته شکست خرد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی. خاقانی. دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش. خاقانی. ، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).
ملتهب. مشتعل. شعله کش. زبانه کش: تا در شب انتظار بودند چون شمع زبانه دار بودند. نظامی (الحاقی). رجوع به زبانه شود، آنچه دارای برآمدگی یا تکمه ای شبیه بزبان باشد. رجوع به زبانه شود
ملتهب. مشتعل. شعله کش. زبانه کش: تا در شب انتظار بودند چون شمع زبانه دار بودند. نظامی (الحاقی). رجوع به زبانه شود، آنچه دارای برآمدگی یا تکمه ای شبیه بزبان باشد. رجوع به زبانه شود